شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت شمارش روزهای شیرین قدکشیدنت ، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

نقطه کوچولو

شب یلدا

عزیزم امشب شب یلدا بود واااااااااااااای چه شب به یاد ماندنی بود . اول تو خونه خودمون سفره شب یلدا چیدیم البته ساده بود و مختصر اما یر از عشق بود عکسشو گذاشتم که ببینی . انار ها رو من وبابایی با هم دون گرفتیم هرچند گول خوردیم انار گرون خریدیم اما سفید بود بعدش رفتیم خونه بابا بزرگ اونجام کلی خوش گذشت خاله ها بودن با دایی ها همه دور هم بودیم کلی خندیدیم و خوش گذروندیم فقط جای تو خالی بود عزیز مادری . آخر شب وقت اومدن تو ماشین که بودیم از خدا خواستم که همیشه همه ی اعضای خانواده ایتطور دور هم باشند و دلخوش ، ایشالله بابام دعا کرد که سال دیگه توم کنارمون باشی ایشالله    ...
30 آذر 1392

نذری

عزیزم امروز من و بابایی رفتیم بین مسافرهایی که میرفتن کربلا شیر و کیک صلواتی پخش کردیم  حس خیلی قشنگی بود کاش میتونستیم بیشتر نذری بدیم ایشالله سال دیگه بیشتر کمک می کنیم . بابا میگفت ایشالله سال دیگه بچه دار شدیم یه نذری بزرگتر می دیم من امسال خیلی دلم میخواست با مردم پیاده برم کربلا اما بابایی نذاشت میگه امنیت نداره راستم میگه امسال هم کلی بمب بین زوار امام حسین (ع) منفجر شد خدا خودش حافظ ونگهدار همه ی زایران امام حسین (ع) باشه . ایشالله من وتو وبابایی سال دیگه با هم میریم. ...
27 آذر 1392

سفره حضرت رقیه (س)

عزیزم این چیزا رو که تو عکس می بینی خاله به نیت تو از سر سفره حضرت رقیه برداشته و داده مامانی منم برات برداشتم گلم الهی مامان فدات شه کی میای تا مامان این بند سبز رو به مچ دستای سفید وتپلت ببندم ای خدا از همین الان دلم ضعف میره واسه اون روز ، گیر کوچیک رو بزنم به موهات ای جانم ان شاالله که تو همین روزا مامان رو به آروزش میرسونی و میای پیش مامان وبابا دوست دارم زیاد زیاد ...
26 آذر 1392

ماجرای دسمال سر ؟؟؟!!!

نفسی میدونی قصه ی این دسمال سر چیه ؟ با بابایی رفته بودیم امامزاده واسه زیارت ، بعد زیارت و خوندن نماز داشتم میومدم بیرون که دیدم بالای یکی از طاقچه ها یه چیزی هست رفتم نزدیک دیدم این دسمال سر اونجا جا مونده ، به اطراف نگاه کردم که اگه بچه ای اونجا هست بپرسم شاید مال اون باشه اما هیچکی نبود امامزاده خلوت بود . خواستم بذارم سرجاش اما یهو بوی بچه از دسمال به مشامم خورد چه بویی نازی چه حس قشنگی نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگفت براش دار مال توه منم آوردم گذاشتم تو وسایلت تا وقتی اومدی به سر کوچولوت ببندم عشقم. بوس بوس ...
24 آذر 1392

اولین باری که مامانی رو سرکار گذاشتی

خیلی خوب یادمه انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه چهارم تشکیل زندگی من وبابایی بود خراداد ماه بود که دردهای عجیبی داشتم با یه سری اتفاقای دیگه هر روز که می گذشت بیشتر باور میکردم که تو راهی و قراره مادر بشم . هم خوشحال بودم هم ناراحت ، خوشحال از اینکه خیال میکردم دارم مادر میشم و ناراحت از اینکه هنوز واسه اومدنت یه خورده زود بود من وبابایی واسه اومدنت برنامه ریزی نکرده بودیم. انگار قصد غافلگیر کردنمون رو داشتی تقریبا همه داشتن میفهمیدن که قراره بیای اما هرچقد چک بی بی میخریدیم همش یه خط میفتاد چقد اون روزا اعصابم داغون بود تا اینکه رفتیم آزمایش دادیم اونم منفی بود واااااای چقد اون روز گریه کردم     ...
24 آذر 1392

درد ودلهای مامان (1)

عزیزم امروز ظهر با بابایی داشتم حرف میزدم که یهو حرف تو شد. بابایی از تو گفت ، من در جواب بابایی گفتم : دخترمون (آخه من وبابایی همش تو رو دخمل تصور میکنیم ) انگار قرار نیست بیاد. انگار جاش پیش خدا راحته. بعد تو خیالم تورو با یه لباس سفید با موهای سیاه وزوزی(موهات به من رفته) و سبزه رو (سبزه بودنت به بابایی رفته) تصور کردم که داری تو باغی از بهشت بازی میکنی بعد خدا میگه این دختر سیاه سوخته مال کیه بفرستینش پیش مامان و بابای خودش رویامو به بابایی گفتم کلی با هم خندیدیم ای کاش همینطور بود و خدا راضی میشد تو رو بفرسته پیشمون. ...
20 آذر 1392

هدیه خاله جون

عزیزم این لباسای ناز و خوشگل رو خاله وقتی رفته بود مشهد برات آورده واااااای مادری کی بیای پیشم و این لباسها رو تنت کنم الهی مامان قربونت بشه ...
20 آذر 1392

قصه ی آشنایی مامان وبابا

عشق مامانی میخوام امروز از قصه ی آشنایی مامان و بابا برات بگم قصه ی عشق ما از ماه رمضون سال 91 شروع شد , از روزی که من به محل کار بابایی رفتم و بابایی منو دید و خوشش اومد بعدا که بزرگ شدی بیشتر برات تعریف میکنم خلاصه آقای بابا دید و ما هم باهم حرف زدیم و دیدیم هردو نیمه گمشده همدیگه ایم بعدم که با خونواده ها آشنا شدیم همه چی خوب پیش رفت مام که واسه رسیدن به هم عجله داشتیم (البت بیشتر بابایی ) خیلی زود قرار نامزدی و عقد کنان گذاشتیم . 10شهریور روز عقدمون بود . چه روز خوبی بود بعدشم کم کم  واسه عروسی آماده شدیم که 5ماه بعد یعنی 6بهمن جشن عروسی گرفتیم. وااااااای چه شب به یاد ماندنی بود بعدشم که ماه عسل رفتیم...
17 آذر 1392

اولین یادداشت

سلام عمر مادری این اولین نوشته مادری واسه توه. زندگیم ؛تازه این وبلاگ رو برات ساختم باباو وقتی دید کلی خوشحال شد قراره تا روزی که خدا تو رو بهمون میده مامان وبابا بیان اینجا باهات حرف بزنند. عزیزم الان سه ماهه که من وبابایی برا اومدنت چشم براهیم اما نمیدونم چرا هنوز خدا از تو دل نمیکنده و تو رو پیش ما نمیفرسته اما ما هنوز ناامید نشدیم بابا میگه حتما یه حکمتی تو نیومدنت هست ان شاالله که همینطور باشه. عزیزم دوست داریم زیاد زیاد بوس بوس ...
16 آذر 1392
1